چه سِـحری داشت چشمانت ! ولی در ابـرها گم شد!
چه شوقی داشت دستـانت! چرا ای دل، چرا گم شد؟
کُــدامین دست آتش زد گُــل ســرخ نگــاهـترا ؟
که رقصاشک هایـت در دل بَــزم دعـــا گــم شد
هـمیشه باغ احـساسم پُراز عــطــر صــدایــت بـاد
چه شد آهـنـگ مـلمـوس نگــاهت بی هوا گم شد؟
تو را ای مــهــربان خوانــدم به آوازی غریـــبــانه
میان کوچـه هـای آســمان اشــک و صــدا گم شد
بـه زیر حـجمی از آتـش بسوزان تـــار و پــودم را
به یـاد دوسـت، آن صبحی که در بی انـتـها گــم شد
آیا آنچه امروز داریم و از آن لذت نمی بریم آرزوهای دیروزمان هستند!
آغاز نو فصلی تازه
دیروز سپری شده باخاطرات خوب آن وبیاد ماندنی،امروزم را دوست دارم با امید و عشق و از فردای خود نمی هراسم چون با خاطرات خوب گذشته وامید و عشق امروز به استقبال آن میروم