روزگاری

هشت تا دختر داشت هر که وظیفه خودشو تو خونه انجام میدادن

بدون اجازه مادر کاری انجام نمیدادن و در خواستی هم نداشتن

و با هم هر شب کلی میخندیدن و لذت میبردن

خبری از کافی شاپ بیرون رفتن سینما و از این جور چیزا نبود

حالا قربونش برم نشسته پدر باید ظرف بشوره و...

بعد میگه من باید این کارو کنم

میگه باهاش برو کافی شاب

همچیز درسته فقط مانده کافی شاب رفتن

 عجب روز گاری شده

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد