نمی دانم

 ......واقعا یکی مثل من اینطور

یکی مثل او که میگه............

وای چه روز سنگینی هست

نفسم هم سنگین هست

همه متو جه شدن حال  منو

وای

نمیدانم

دلم

.......... یه باورن میخواهد

دلم سنگین امروز

چه سنگین امروز

چه سکوتی گرفته هم جا رو

قشنگه

زیبای ها را چشم میبیند

ومهربانی ها رو دل

چشم شاید فراموش کند شاید...

ولی دل هر گز

                   هر گز

                           هرگز.....................

روزگاری

هشت تا دختر داشت هر که وظیفه خودشو تو خونه انجام میدادن

بدون اجازه مادر کاری انجام نمیدادن و در خواستی هم نداشتن

و با هم هر شب کلی میخندیدن و لذت میبردن

خبری از کافی شاپ بیرون رفتن سینما و از این جور چیزا نبود

حالا قربونش برم نشسته پدر باید ظرف بشوره و...

بعد میگه من باید این کارو کنم

میگه باهاش برو کافی شاب

همچیز درسته فقط مانده کافی شاب رفتن

 عجب روز گاری شده

به او

گفتم واقعیت رو گفتم

گفت معلوم از ......