گل یخ

راستی دیگر فکر میکنی آن نا پیدای که همه کاینات را سرپا نگاه

داشته وآن نیروی ماورایی که خیمه هستی را برافراشته و نیز آن یگانه ی

گمشده ی من همان عشق باشد.

اینجا بود که ناگهان وبدون اخیتار گفتم:

نه عشق نیز بازیچه ای بیش نیست!

بی آنکه از حرف زدن من پس از ماه ها خاموشی

خود شگفت زده بنماید شتابزده پاسخ داد:

هرگز!

عشق تنها حقیقت ماندگار است.

بار دیگرگفتم:

عشق فریب است و سرایی ساخته ی ذهن آدمیان  تا در رنج هایشان

تسکینی بیابند

و روزگار را به هر ترتیبی بگذرانند.

گفت:

کسی که اینگونه بیندیشد  یعنی هرگز عشق رو نشاخته است.

گفتم:

مگر شما  هیچ وقت عاشق شده اید که اینطور مطمءن حرف میزنید؟

گفت:

لزومی ندارد خودم عاشق شده باشم آثار عاشقانه را خونده ام

موسیقی شان را شنیده ام و دسترنجشان رادیده ام آیا این همه کافی نیست

تا به آن ایمان بیاورم؟

دوباره ساکت شده  بودم و او این بار صدایی آرامتر گفت:

راستی سخن از کدام واژه و گریز به کدام وادی دیگری غیر از عشق میتوانست

زبان سنگدلی لجوج و ساکتی صبور را باز کند؟

این را گفت و گوشی را گذشت.





نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد