اولین

..... روز دبستان بود

یاد نیست چطور از خونه منو بدرقه کردن

یادمه لباس هایم نو  بود انگار لباس های عید بود

یاد نیست چطور وارد دبستان شدم

پدر مرا برد

یادمه صف کشیده بودیم ترس بود یا بقولی امروزیها استرس تمام وجودمو گرفت بود

یادمه قران خواندن و خانوم مدیر حرف های میزد

ولی من تو یه حال دیگی بود

با صف وارد کلاس شدیم ولی

تو ذهنم این بود که از مدرسه  چطور خارج شم

رو نمیکت چوبی سه نفر نسشتیم

یه دختر وسط دو پسر اینو ر اونورش

من لب نیمکت چوبی قسمت بیرونی نشسته بود

فقط تو فکر خروج از کلاس بودم

مادر یکی از بچه ها که چادری بود امد داخل کلاس

امد نمیکت جلوی ما قرار گرفت پیش پسرش

من یه لحظه تو این فکر رفتم که برم زیر چادرش و اینطور از کلاس و مدرسه فرار کنم

اما نشد

معلم وارد کلاس شد

موهای بقول امروزی ها بولند و بلند و یه بلوز فکر کنم ابی زنک با دامن سفید برتنش

شروع کرد به حرف زدو وووووو

اغاز سال تحصلی من شروع شد اینطور...

 وای...

ای کاشک همون دوران بود

فکرمون درس بود  و بازی

و حالا.........

قدر روز های خودمان رو بدانیم باز نمیگرده

بعدش میشه خاطره

خاطره

خاطره

...

همیشه اولین ها کلی خاطره میشه

اولین

اولین

اره

..... قسمت بود

باید لا له مونی میگرفتم

شاید اینطور بهتر بود

چی تو دل من

چی تو ذهن او

باشه.......

حناق میگیرم

دلم

... گاهی خالی میکنم

نمیدانم چرا

شاید آروم بگیرم

اره

....

چه اخرین جمعه تابستانی شد

چه غروبی شده

نگاه کنی فقط ..

نمیدانی چه کنی

....

وای پاییز چه میشه..

نمیدانم

....

چرا دیشب تو عروسی موقع شام خوردن

یهو به زبان امدم فاتحه

خودم خندم گرفت

بعد همین جور که شام میخوردم

گفتم:

شاید یه نوع مرگ باشه برای دامادو عروس

از تجرد خارج شدن..

نمیدانم

به هر جهت ولی نمیدانم چرا غذا های این جور مراسم ها

هر چقدر هم افتضاء باشه به من میچسبه

فاتحه